کد مطلب:150302 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:234

رمز شکت ناپذیری حسین
پوچی در قلمرو اولیای خدا نیست، همچنانی كه شأن خلیفه خدا نیز نمی باشد و شناختن پوچی و رهایی از آن نیز در حد دقت اولیاء خدا و خلیفة اللهی است و آن كس كه كسوت خلیفة اللهی را از اقامت خود بیرون كند بصیرت پوچ یابی را نیز فروبسته است و دیگر نمی تواند به علاج پوچی بیندیشد تا به كربلا و حكمت حسینی دل ببند، او به اكنون می اندیشد و از سرمایه عظیم اسمای الهی كه در جان او دمیده شده است به كلی بی خبر


گشته است و لذا نه تنها از پوچی فرار نمی كند و به علاج آن نمی اندیشد بلكه پوچی را زندگی می داند، چرا كه زندگی ادامه خویشتن است و ادامه ی انسانی كسی از خلیفة اللهی خود به درآمده و به پوچی دل سپرده است، ادامه همان پوچی است و ارزش نهادن به بی ارزش ترین ارزش ها.

آن چیزی كه نمی گذارد حسین علیه السلام شكست بخورد، این است كه او هم پوچی را می شناسد و هم شرایط پوچ نشدن را، معاویه به فرزند خود وصیت می كند كه حسین علیه السلام را نكش، چرا كه معاویه خوب می داند كه حسین علیه السلام پوچی را می شناسد و لذا به راحتی كشته نمی شود و خوب می داند كه چه موقع بمیرد. حسین علیه السلام می داند وقتی باید بمیرد كه بزرگترین ثمره را برای حیات بشریت به ارمغان بیاورد. كسی كه پوچی را می شناسد می تواند درست زندگی كند. شما در ابتدای انقلاب اسلامی به خوبی دیدید كه مردم به اندازه ای كه به شهادت نزدیك شدند، پوچی هایشان كمتر شد، جنگ تحمیلی 8 ساله، مسلما یك جنگ حسینی بود، زندگی همه مردم در آن فضا با بهره شده بود، از معلم گرفته تا بقال، همه دارای یك زندگی معنی دار مفید شده بودند، آیا الان هم همین طور است؟ در جنگ چون حسینی تر بودیم، یك پیرزن احساس می كرد زندگی اش معنی دارد، یك كشاورز هم حس می كرد زندگی اش معنی دارد، همه حس می كردند كه در یك زندگی با معنی قرار گرفته اند. آیا الان به اندازه زمان جنگ معنی داریم؟ ولی هر چه بود 8 سال جنگ ما بوی حسین علیه السلام می داد و به همان اندازه نیز، 8 سال جنگ بوی بی ثمری نمی داد، بوی ثمردهی می داد، در و دیوار این كشور به «وجود» فكر می كرد نه به «عدم» چرا كه جنگ ما جنگ حسینی بود و حسین پوچی را می شناسد، چیزی كه معاویه فكر می كند می تواند با آن مردم را غافل كند، حسین علیه السلام آن فرهنگ را رسوا می كند. فكر می كنید معاویه چكار می كند؟ در نهایت امر می آید به من و شما پول می دهد، اگر من و شما پوچی را بشناسیم، می گوییم پول را چه كار كنیم؟ اگر پول من و شما زیاد باشد چه می كنیم؟ اتاقمان را رنگ می زنیم، لباس نو می خریم و... اینها اگر هدف شد كه همه اش پوچی است. اگر كسی پوچی را شناخت تشخیص این امور برایش ساده است، بسیاری از این


جوان ها را بیدار می بینیم چرا كه می فهمند در دهان سگ پوچی هم چون استخوان در حال له شدن و خرد شدن هستند، دارند دست و پای می زنند تا از این ورطه هلاكت خود را برهانند و تلاش می كنند خود را از این پوچی نجات دهند.

راه نجات از پوچ شدن انسان فقط از طریق محبت حسین علیه السلام و معرفت حسین علیه السلام و آن امام را، امام خود دانستن و یك نوع اتحاد با او برقرار كردن ممكن می باشد، من راه دومی به جز این راه در این قرن سراغ ندارم، نمی دانم آیا تاكنون توانسته اید پوچی را به خود حس كنید؟ اگر شما نگاه كنید به زندگی مردمی كه خلیفة اللهی خودشان را فراموش كرده و به پلشتی و پوچی افتاده اند، آن پوچی را خوب بشناسید و درست تحلیل كنید و بترسید كه خودتان گرفتار این پوچی شوید و بدانید كه تنها راه نجات شما از پوچی راه حسین است، شاید نهضت كربلا فهمیده شود. فرهنگ معاویه، فرهنگ پوچ كردن انسان هاست فرهنگ ترس و رشوه و شهوت، فرهنگ نابود كردن انسان است و حسین علیه السلام این را خوب می فهمد و می خواهد به همه بشریت بفهماند كه پوچی به رحیم اولیای خدا راه ندارد، چون كه آنها خدا دارند.

نگاهی به زندگی ها بیندازید، سفرهای بیهوده، ارتباطهای نامقدس، مطالعه ی اطلاعات بی ارزش، غم و شادی های دروغین، همه اش بی معنی است، اولیاء خدا این پوچی ها را می شناسند این كه می گویند با علما ارتباط برقرار كنید به این دلیل است كه با برقراری ارتباط متوجه می شوید بسیاری از چیزهایی كه پیش از این برای شما مهم بوده است، ذاتا بی ارزش است. ناصرالدین شاه در سفر خود به سبزوار، به قصد اینكه خودنمایی كند و بگوید ما با فیلسوفان و عرفا ارتباط داریم به خدمت حاج ملاهادی سبزواری رفته بود، دید كه عجب، اتاق مرحوم ملاهادی سبزواری، خشتی است و حتی كاه گل هم روی خشت ها كشیده نشده است ناصرالدین شاه روی تختی می خوابید كه قطعات الماس و برلیان و زمرد فراوانی در آن به كار برده شده بود. ملاهادی هم روی یك نمد می خوابید، ملاهادی هنگام ناهار با صدای بلند می گفت كاسه دوغ به همراه دو قاشق چوبی و دو نان آوردند، ناصرالدین شاه یكی، دو لقمه


غذا خورد، دیگر نتوانست بخورد، گفت: من میل ندارم، آقای ناصرالدین شاه! مطمئن باش بیش از این زندگی در دنیا بی خود است و تو خود بیخود شده ای كه به بی خودها دل بسته ای، الان كه ما اینجا هستیم در نظام برتر عالم - یعنی در برزخ و در سینه مؤمنین - چه كسی پوچ است؟ ناصرالدین شاه یا ملاهادی سبزواری؟ تازه، آنچه كه ملاهادی سبزواری در سینه داشت، خیلی بیش از آن بود كه در كتاب ها نوشت و رفت، آقای طلبه ای می گفت در پشت بام مسجد مروی تهران مشغول كیمیاگری بودم، همشهری هایم از شهر فسا آمدند و گفتند بیا با هم به مشهد برویم، با همدیگر حركت كردیم، به سبزوار رسیدیم، گفتند یك عرض ارادتی هم خدمت ملاهادی سبزواری بكنیم، خدمت حضرت آقا رفتیم، نه من او را تا كنون دیده بودم و نه او مرا، پس از اینكه همه خواستیم خداحافظی كنیم و برگردیم، به من گفت: بایست، من ایستادم، به من گفت: ای مرد خدا، كیمیاگری در پشت بام مسجد مروی تو را به جایی نمی رساند، برو درست را بخوان یعنی:



آنچه در آینه جوان بیند

پیر در خشت بیش از آن بیند



منظور این است كه انسان ها می توانند به جایی برسند كه هست را از نیست و واقعیت را از پوچی تشخیص دهند.

حسین علیه السلام آمده است كه نگذارد ما هیچ و پوچ شویم آیا «آن كس كه كسوت خلیفة اللهی را از قامت خود بیرون كند به جز پوچی، چه چیزی در انتظارش هست؟» وقتی كه حد یك انسان به عنوان مثال یك «ماشین پیكان» می شود، این دیگر نمی تواند «خلیفة اللهی» باشد، این به راحتی گول هر شیطانی را می خورد و به راحتی تحت تاثیر تبلیغات آمریكا قرار می گیرد. به برخی از این دانش آموزانی كه در المپیادهای مختلف قبول می شوند، گفته اند اگر می خواهید انسان مهمی باشید باید در ریاضیات اول شوید، نه اینكه خلیفه خدا شوید تا مهم و باارزش شوید. و لذا آمریكا و برخی دیگر كشورها برای قبول شدگان المپیادها پیغام فرستادند كه شما كه می خواهید مهم شوید بیایید اینجا، ما به شما همه ی امكانات را خواهیم داد، و تعداد زیادی از آنان با خانواده هایشان رفته اند. آری او كه بگوید من به جهت دنیا مهم هستم


معاویه او را می دزدد، كسی كه پوچی را نشناسد، حكومت های پوچ او و زندگی اش را می بلعند، حسین علیه السلام آمده است تا ما پوچ نباشیم، پوچ نبودن به این است كه حسینی زندگی كنیم، یعنی نگذاریم فرهنگ معاویه ما را بدزدد.